فلک گردیده امشب تا سحر آئینه دار او
زمین با هستی اش در چرخش است و خاکسار او
دو پای آسمان از آبله ناسور گردیده
ز بسکه روز تائسس اش دویده روی خار او
بسیط خاک تا افلاک چشم است و مژه روب است
ز بهر مقدم اش عالم شده چشم انتظار او
شدم در گرد بادش گم به صحرای عدم عمری
که شاید روی دامانم نشیند از غبار او
تصور هم نمی گنجد کشم بر دیده تصویرش
مگر در خواب بینم لحظه ای باشم کناراو
تماشایی چشم کند ذهنانم عجب دارند
به این بی مایگی هستم بلاگردان و یار او