دوش آمد به سراغم مه دل آرامی
تا ستانم ز لبش بوسه و گیرم کامی
ندهیدم دگر آن ساغر می در دستم
هست چشمان شرابی و سیاه اش جامی
رمضان است و در خمره ی می بر دارید
شده انگور دلم پخته چنان از خامی
باده را خمره به خمره زدم و سر مستم
احتیاجی دگرم نیست به درد آشامی
سر هر بام رسیدم به نشستم گاهی
درس عبرت شده هرگز نپرم بر بامی
هر کسی دید مرا با تو سخن چینی کرد
شهره ی شهر شدم از کرم بد نامی