یار را دیده ام از دور بود با دگری
او مرا دیدو خودش را زده در بی خبری
چیده ام سفره ی هفت سین محبت به دلم
نه گذر کردو نپرسیدو نه لطف ونظری
در گذر گاه دلش دوش نشستم تا صبح
تا کند نیم نگاهی به دو چشمان تری
چادر خیمه او زاویه اش در قاف است
همچو سیمرغ به گردش بزنم بال و پری
قدمی بر سر چشمم ننهاده ست هنور
گم شدم در دل تاریکی و آه سحری