خوش است از کم و بیش جهان نرنجیدن
هر آنچه یار پسندد به جان پسندیدن
به دور خویش در این روزگار وانفسا
چو آسیا به ملامت هماره چرخیدن
بريده ام دل پر درد را به مقراضم
به حرف های درشت و به عیب سنجیدن
هزار حسن بود احولم نمی بینم
همیشه دیده ی بد داشتم به بددیدن
در این سراچه ی پر گل خوش است ای عاقل
از آن جماعت بیدل گلی نبوئیدن
بزن به مهبط خنده گل خموشی را
به شمع کشته سزاوار نیست خندیدن
کنار تربت لیلی چراغ روشن نیست
دو چشم ماتم مجنون به ناله موئیدن
به دست باد مده تار زلف شیرین را
وگر نه تیشه فتد از جبل تراشیدن
**********