ایستادم سوختم سر در گریبانم چو شمع
از برای سوختن پروانه وارانم چو شمع
آتشی روشن بود گرد دلم با هرم آه
در شب سرد زمستان اشک ریزانم چو شمع
شمع را روشن مکن پروانه در ماتم بود
ورنه میگیرد بجای او گریبانم چو شمع
اشک می بارید بر گلگونه ی طفل یتیم
یاد تصویرش همی سوزان و گریانم چوشمع
روزها در اوج آرامش به بزم دلبرم
شب چراغ کور سوز سوگورانم چو شمع
لاله می روید ز خاکم در کویر بی کسی
در گلستان عدم با لاله کارانم چو شمع
ساختن آموختن با سوختن فرقی نداشت
هر سه اجرا میشود جانانه قربانم چو شمع
سوختم پروانه سان خاکسترم را باد برد
فکر خود من نیستم در فکر یارانم چو شمع
***********