تا شدم معتکف میکده و افکارش
نصب کردند سرم را به فراز دارش
لحظه ی مرگ مسیحاست نجاتش بدهید
مگذارید بمیرد رسد از ره یارش
خواستم تا به شب وصل ببیند معشوق
اسم من را بنوشتند روی دیوارش
خال کنج لب او برد دلم را دیشب
شده ام تا به سحرگاه دگر پرگارش
خم ابروی کمان اش کمرم را خم کرد
تا قیامت شده ام شیفته و بیمارش
شب معشوق خیالی به زمستان آمد
نقل و نقل شب عشاق بود اذکارش
عشق ما یکطرفه بود از آن روز ازل
میدهد دیدن من با نظری آزارش
یار من پرده دری کرد شکایت دارم
می کنم روز تغابن بخدا احضارش