گریه ی بغض گلو گیر دلم بی خبر است
پیش این طایفه خندیدن بی جا ضرر است
بی پدر مادري دهر حکایت دارد
تب دوران یتیمی ید نبض و خطر است
صحنه ی معرکه جولان رقیبان باشد
شیر ما زهره ترک کرده ز بس بی جگر است
بی تکلف به ره عشق در این کهنه سرا
چه کسی آمده و کامل و صاحب نظر است
سر هابیل به سنگ حسد قابیل است
خون او رنگ حنای سر و دست بشر است
سر فرهاد شکست و دل شیرین نشکست
تیشه ، قاتل بودوکوه سراپا شرر است
سنگ در بازی طفلان به سرش لیلی زد
گر چه مجنون ز پس پرده چنان بی خبر است
شمع تا صبح به بالین من گشته گريست
پیش مرگش پر پروانه ی بی بال و پراست
ختم کن مرحله ی عشق که شطرنج بود
نرد می باشد و از شش جهت اش بسته در است