درد سر دارد سرم از بس که سودا کرده است
مار خفته بوده است از بس تمنا کرده است
قطره ی آبی به پهنای زمین گسترده شد
عفو تو سیلاب را مانند دریا کرده است
بی گناهی دست تهمت ز آستین بیرون کند
چه خطایی مرتکب عشق زلیخا کرده است
هر چه دارد یوسف کنعان ز قفل بسته است
چاک پیراهن چنان یعقوب بینا کرده است
گریه ی طفلی که باور را به داور داده است
بر عزیز مصر راز خفته افشا کرده است
نی ترنج و نی سر انگشت خود ببریده اند
دل ز زیبا طلعتان ببرید و یغما کرده است
چشم بازار خریداران بود در انتظار
هر کلاف دل بکف آورده اهدا کرده است