وقت بیداری دل در سحر آگاهی ست
شمع اگر خواب بماند شب اش از گمراهی ست
در لب بحر که آرامگه بی خطری ست
پر قلاب ملامت به دهان ماهی ست
فقر را واسطه ی روزی نا خواسته کن
این گدایی پدر دولت شاهنشاهی ست
بی سوالی ست که از شمع بپرسی چه گذشت
سوی پروانه دو چشم اش به شررها راهی ست
دل ابلیس بسوزد که به مقصد نرسید
آنچه در نیت او بوده حقیقت واهی ست
چاه از روز ازل منتظر یوسف بود
ضرر وزحمت اخوان همه از خود خواهی ست
از زلیخا به بدی یاد چرا میکردند
دست تقدیر بود غیرت نا آگاهی ست