زدم به سینه ی غم دوش با دو دست طرب
شدم برای همیشه غلام خوان ادب
ز خرج و دخل بدون حساب معذورم
مرا به شادی و غم های خویشتن مطلب
سر غرامت عشقت شکست پیشانیم
چو غنچه بسته شده ساغر دلم تا لب
بزن به تیغ حجامت رگ درشتی را
۰
زبان مار به لب داری و دم عقرب
سیاه زلف نگارم به شانه می رقصد
نشسته ام به تماشا به روی پرده ی شب
کریم وقت گشایش تعلمی نکند
زر از معاشرت شهرت اش شده اذهب
مزن به سنگ سرم را سر است و سندان نیست
که راه مذهب و عشق است بفهم لا مصب