یوسف جمال خویش در آئینه دیده بود
ماه هلال ابروی خود را کشیده بود
بی تخت و بی کلاه و سپاه و برو بیا
در عمق چاه سلطنت اش بر گزیده بود
با اشک شورو خامه ی مژگان کودکی
بر دور چاه عکس زلیخا کشیده بود
قالیچه ای به وسعت دنیا به چاه بود
با اشتیاق بر روی آن آرمیده بود
این پیرهن دو جا شده چاک از نجابت اش
با دست ناز و پنجه ی گرگان دریده بود
درهای بسته یحتمل اش خشم یوسف است
شد باز هر دری که کلیدش بدیده بود
زیبائی اش به تارک یوسف نهاده است
تاج اش عصای پیری بخت اش خریده بود