عروسک های زیبای دکان عشق را دیدم
و اتکت های آنها را ز دکان دار پرسیدم
چه موهای قشنگی داشت قلبم را ربود و رفت
ز بی پولی نشستم گریه کردم گاه خندیدم
خیابان ها همه زیبا و آدم ها همه زیبا
بیاد مادرم در کوچه های شهر گرئیدم
یکی آمد مرا همچون عروسک روی دست اش برد
ولی از ترس در اوج سکوت خویش لرزیدم
به آرامی بگوشم گفت آرام ای تجسم خو
ترا دیدم ترا بشناختم بهر تو رنجیدم
تمام عمر خود را در توهم بهت سر کردم
که این دنیاست بی پرواست در سوداست فهمیدم
عروسک کی کجا این ها همه خواب و خیالی بود
که رفتم از قفا از کس نپرسیدم نسنجیدم