شب سرد بیم دارم به حیات مستمندان
که به گرگ ها به دیدم گله ای به زیر دندان
سم بره های شیری به زلال برف مانده
شده از خبر گزاران دل دشت راه بندان
به دو پای لنگ هردم ز چه روی میخورد سنگ
نشود گشوده هرگز گره ی نیازمندان
زده است یوسف اعسار که ندارم عشق هرگز
نه به قصر ونه زلیخا که به مانده ام به زندان
چه خوشت است هوشیاری همه جا به هوش بودن
نه به خواب مرگ رفتن به جلال هوشمندان
به نیاز بی اجابت به تواضع قناعت
به ذوات عرش راهی شده اند مستمندان
نه دوا نه وجه درمان به نماد موت خواهان
که به سوی قبله باشد سر و پای دردمندان
سر بی نوازش ما شده زیر دست دشمن
که عزای ما گرفته به ترنمات خندان
# خلیل – کاظمی