نبود چشمه و آبی نبود آدمکی
نبود سقفی و فرشی نبود عالمکی
یکی نشسته به ساحل دو چشم او دریاست
که بحر گشته لبالب ز اشک نم نمکی
پرندگان مهاجر چنان به پروازند
ولی به بال شکسته به درد و غم غمکی
هزار دل به فنا شد به گوی هر مژه ای
سیاه پوش و بارانی است مردمکی
به شوق مردم بیچاره باشد و نه هراس
چو چاک سینه شده امتداد گندمکی
هلال ماه به تقدیس شوکران باشد
به زنده بودن انوار و شکر دم دمکی
نسیم عشق بیا رایگان ببر غصه
غمی نشسته مرا بر جگر ز ماتمکی
شکسته چینی قلبم ترک ترک شده است
به تیر غمزه ی فتان یار خوش نمکی