ز بهر غصه ی من قصه هاست می داند
که هر چه قصه نوشتم کسی نمی خواند
من از عزیزی این رسم و راه میترسم
به خرتلاق به گل هر که رفت می ماند
سگرمه ات بگشا در زمانه خندان باش
که هر چه خواست قضا و قدر بگرداند
ز نه سپهر بلا درد و داغ میبارد
اگر که دوست بخواهد ترا گل افشاند
بشین بگوشه ی خلوت تلاوتت سر کن
خدا اگر که بخواهد ترا بچرخاند
برو بیا و تمنا برو مخواه از کس
که این تملق و منت بکس نمی ماند
همیشه از نفس صاحب النفس خواهم
که از طوایف عاشق بلا بگرداند