لبهای من ز سوز عطش وا نمی شود
این غنچه جز به تیر شکوفا نمیشود
تا خون من نریزد از تیر حرمله
طومار سرخ عشق تو امضا نمیشود
ای باب التماس مکن بهر جرعه آب
در این سپاه عاطفه پیدا نمیشود
بابا مکن تلاش مخور غصه آنقدر
دیگر ز آب طفل تو احیا نمیشود
در دامن خزان به هنگام تو بهار
بختم بخواب رفته دگر وا نمیشود
گر از بهشت مرهم زخم من آمدست
دردم به جز وصال مداوا نمیشود