بر ديده ي خورشيد دگر نور نباشد مرگ پدري بعد پسر دور نباشد از بسكه كنار بدنت اشك فشاندم بر چشم من سوخته دل نور نباشد خواهم كه به داغ تو كنم صبر وليكن بر من به خدا داغ تو مقدور نباشد هر كس كه كند داغ تو تكرار به هر عصر او از غم جانسوز تو مسرور نباشد سخت است پسر جان دهد و باب ببيند گر مرد ز كين باب بر پور نباشد اي سر و سهي خيز و ازين قلزم خون گوي بابت چه كند تا به تو معذور نباشد اي اكبر من هر كه كند گريه برایت