دید زینب غربت و تنهایی مولی الموالی
دید جای اکبر لیلا در این صحراست خالی
دید بر آن قامت سالار خود بشکسته بالی
آمد او در نزد طفلانش ولی با خسته حالی
گفت ای دلدادگانم
ای فروغ دیدگانم
میوه های نوبرانم
گرچه اینک خسته جانم
زاده زهرا در این صحرا غریب و بی معین شد
***
جای آب بر زلف آنها اشک دانه دانه میزد
یاد زهرا گیسوانشان را به ناله شانه میزد
شمع سان می سوخت آتش بر پر پروانه میزد
نعره دور از چشم ساقی عاشقی مستانه میزد
کرد آنها را کفن پوش
نیش را میکرد او نوش
لحظه ای گردید مدهوش
ناگهان آمد سر هوش
با تفکر دل غمین خسرو دنیا و دین شد
****
از برای دوست یکسر از جهان قطع نظر کرد
از دل خود او برون یکباره مهر دو پسر کرد
بهر آنها مادرانه دیدگان خویش تر کرد
بست تیغی بر میانشان سوی مولا رهسپر کرد
آمد او همراه آنها
تا به نزد پور زهرا
گفت ای ارام دلها
شادمان کن قلب من را
هدیه ی ناقابلم بپذیر گرچه کمترین شد
****
چون غلامان گردن کج در بر شه ایستادند
ناگهان با حال عجز بر روی پایش اوفتادند
بانگ اذن جنگ با اهریمنان را سر نهادند
بر امیر العشق احساساتشان با شوق دادند
شور و گریه سر گرفتند
دامن مادر گرفتند
شاه را در بر گرفتند
دل ز او یکسر گرفتند
داد بر آنها جواز جنگ چون شه دل غمگین شد
****
یک دو ساغر از شراب عشق آنها سر کشیدند
هم ز دنیا هم ز بابا هم ز مادر دل بریدند
سوی میدان بلا با سر به عشق حق دویدند
تیرها و نیزه ها و سنگها بر جان خریدند
عاشقانه جنگ کردند
عرصه بر خصم تنگ کردند
دور از خود ننگ کردند
چهره از خون رنگ کردند
عاجز از طرفندهاشان آن گروه مشرکین شد
****
گرد یوسف طلعتان گرگان صحرا صف کشیدند
پیش چشم حضرت یعقوب آنها را دریدند
جسمشان چون برگ گل پرپر شد و در خون طپیدند
سر به دامان حسین بگذاشتند و آرمیدند
هر دو گفتند ای سلیمان
ای عزیز حی سبحان
التفاتی کن به موران
گشتی از ما راضی اینسان
بهر آنها غرق غم والله کهف العالمین شد
****
آن یکی آن سوی میدان در یم خون غوطه ور بود
این یکی بر خاک صحرا از جفا بی بال و پر بود
شاه دین گاهی به این سو گه به آن سو رهسپر بود
مادر آنها به خیمه دیده گریان خون جگر بود
آن یکی بی برگ و بر بود
این یکی بی دست و سر بود
آن یکی یاد پدر بود
این یکی عزم سفر بود
سرنوشت این دو عاشق هم به راه حق چنین شد
****
ان یکی میگفت ای مادر مرا بنما حلالم
این یکی می گفت از خیمه ببین بشکسته بالم
ان یکی میگفت دیگر میهمان ذوالجلالم
این یکی میگفت اکنون نیمه جان اندر قتالم
هر دو مست و هر دو فانی
هر دو سیر از زندگانی
هر دو غرق جانفشانی
هر دو عزم میهمانی
محشر کبری دیگر بهر ان دو مه جبین شد
****