حاج خلیل کاظمی

مداح اهل بیت

شاعر

حاج خلیل کاظمی

مداح اهل بیت

شاعر

حضرت قاسم علیه السلام …سیزده ساله

 

سیزده سال است ساکن بر در میخانه ام من

با خمار آلودگی سرگشته چون پیمانه ام من

هر کجا بزمیست گرد شمع او پروانه ام من

از همه دیوانگانش بیشتر دیوانه ام من

گرچه خردم باده خوارم

گاه نشئه  گه خمارم

عاشقی انگشت شمارم

میدهم دار و ندارم

ساقی امشب گر کند ای می کشان امضا جوازم

******

می دهد خم خم شراب ناب او بر می کشانش

گر نداد او سهم من را محو گشتم از گمانش

می کشم گردن هماره می دهم خود را نشانش

گر فراموشش شده نامم بیاید بر زبانش

گویم ای عمو یتیمم

بین دل از غم دو نیمم

عشق را منهم سهیمم

زاده ی مردی کریمم

یک دو ساغر ده مرا رحمی نما بر سوز و سازم

*****

گفت شه با شاهزاده من شوم قربان نامت

گو چه طعمی مرگ دارد ای محبت خو به کامت

کین همه در ثمین ریزد مکرر از کلامت

تا کنم لبریز از صبهای وحدت خانه جامت

گفت ای ساقی حق بین

ای سپهر و ماه و پروین

در مذاقم مرگ شیرین

باشد از شهد سلاطین

می‌شود در عرصه گاه حق و باطل فاش رازم

*******

مهر و مه خود را در آغوش وفا در بر گرفتند

بوسه از رخسار گلگون فام یکدیگر گرفتند

از سپهر دیدگان خویشتن اختر گرفتند

های و هوی نعره ی مستانه را از سر گرفتند

گشت قاسم محو در هو

مرغ جانش شد سخنگو

ناگهان آمد به هوش او

گفت اینک جان عمو

اذن میدانم بده اندر حرم کن سرفرازم

******

داد رخصت بر عزیز مجتبی ناچار مولا
کرد نعلین و لباس رزم خود با شوق در پا
بهر میدان رفتن او در حرم شد شور و غوغا
بود مادر در  وداع با پسر گرم تماشا
گفت دیگر کن حلالم

مرغک بشکسته بالم

رهسپر  سوی جدا لم

میهمان ذو جلالم

در دو دنیا من رهین منت شاه حجاز م

*******
شد به سوی حربگه با جانفشانی او روانه
بی‌محابا زد به قلب جیش دشمن ماهرانه
کشت از کافر دلان با تیغ تیز ش عاشقانه
نا گهان شد تا ر کش از تیغ خصم دون نشانه
بر زمین مه پیکر آمد
ناله اش  از دل برامد
مایه ی  عمرش سرآمد
از پی او دلبر آمد
گفت اکنون در کجا افتاده ای ای شاه بازم

******

من تو را میخوانم و تو هم مرا می خوانی ای گل

من به صحنه آشکار و تو کجا پنهانی ای گل

حال تو من دائم و تو حال من میدانی ای گل

گر نگویی در کجایی بی مدد می مانی ای گل

ای عمو جان نیمه جانم

زیر سم مرکبانم

طوطیا شد استخوانم

در کف اهریمنانم

با هو ا لموجود اما گرم در راز و نیازم

*****

کرد پیدا در میان خارها پرپر گلش را

دید صیاد از جفا بشکسته بال  بلبلش  را

بر سر دامان خود بگذاشت مشکین سنبلش را

شستشو با اشک دیده داد در خون کاکلش را

با زبان حال گفتا

با شکسته بال گفتا

بعد الف شد دال گفتا

با دوصد آمال گفتا

با غم جانکاه تو ای ماه پاره من چه سازم