صباح الخیر شد آمد اویسی از قرن بیرون
که گل زد با طراوت از گریبان چمن بیرون
به یک برق تجلی در دل تاریکی شب ها
کشیدانگشتر از انگشت دست اهرمن بیرون
نگاهش تیر،ابرویش کمان ، با غمزه ای دیدم
دل غنچه شگفت و لاله روئید از کفن بیرون
زلیخا در تجلی بود یوسف خانه بر دوشش
که گرگان آمده از شاهراه پیرهن بیرون
به آن عشقی که لیلی داشت مغفور غرامت شد
که شد در ماتمش با گریه مجنون از وطن بیرون
به روي تیشه ی فرهاد حکاکی شده شیرین
ولی از بیستون هرگز نیامد کوهکن بیرون