یک سانس عمر من به بطالت به قهقراست
اما سکانس دیگر آن ظلمت و فناست
مارا نفس نمانده که دیگر کنیم خرج
این زندگی هر دو سرش زاری و بلاست
ظالم زرنگ بود که آه مرا خرید
تا روز حشر گریه مظلوم بی صداست
اسپانسر مرا به کلامی خریده اند
روزی این مخاطره بی دین و بی اداست
کانون دل نوازی ما را بهم زدند
این ناکسان ارادتشان بر سر از جفاست
ارثی به من رسیده ز طاووس در خیال
نی نی ز شهپرش بود از قبح آن دو پاست
هرگز نچیده ام گلی از شاخه ی مراد
این گلستان من گل گلزار خا رهاست
از بسکه از خجالت خود پا به پا شدم
هر کس رسید گفت که این با نوا گداست